دختر روي پنجۀ پا ميايستد تا سخنرانِ آن طرفِ خيابان را بهتر ببيند، اما هر چه گردن مي کشد نميتواند... با شانهاش از لاي جمعيت راه باز ميكند و جلوتر ميرود. دستش را روي شانة مردِ جلويي ميگذارد و روي نوک پاها ميپرد... در همين موقع گلولۀ اشكآوري در چند قدمياش روي زمين ميافتد! تا به خودش بيايد، قوسي از جمعيت او را همراهِ خود عقب عقب ميبرند و دور گلوله دايره ميشوند. گلوله روي زمين پيچ و تاب ميخورد و دود غليظ و سفيدي را بيرون مي-دهد. دختر چشمها و تهِ گلويش مي سوزد و به سرفه ميافتد. جواني كه دستمال سفيدي به صورتش بسته وارد دايره ميشود و گلولة دودزا را از روي زمين برميدارد و با ضرب به سمت ماموران پرت ميكند. يكهو صداي جيغِ جمعيت بلند ميشود و دختر چند مردِ لباس شخصي را ميبيند كه با چوبدستيهاي بلند به طرفش ميآيند. جمعيت به هم تنه ميزنند و با عجله به پايين خيابان هجوم ميبرند. تا برميگردد مردي با او شانه به شانه ميشود و تعادلش به هم ميخورد. لحظهاي از ذهنش ميگذرد كه انگار پيش از آن هم او را ديده! گيج و منگ سر ميگرداند اما فقط پيراهن آبيای را ميبيند كه لابهلاي ازدحام گم ميشود...
ميخواهد دنبالش برود كه يكباره دردي را پشت سرش احساس ميكند و صداي مردي را ميشنود كه نعره ميزند: ”كجا فرار ميكني سليطه!“
و ميافتد روي زمين.
گونهاش از گرماي آسفالت داغ ميشود و حس ميكند روسرياش آرام آرام خيس ميشود. خطي از خون از كنارِ گوش تا پرۀ بينياش امتداد مييابد و خارش ملايمي را روي لبِ بالا احساس ميكند.
پاهايي به سرعت از كنارش رد ميشوند. از گوشه چشمِ نيمه بازش پوتينِ سياهي را ميبيند كه كنارِ صورتش ميايستد. چشمهايش آرام بسته ميشوند و فقط صداي فش فشِ بيسيمي را بالاي سرش ميشنود كه پيام نا مفهومي را مدام تكرار ميكند: فش ش ش...
*
گوشي را گذاشته بود و سريع به سمت جارختي رفته بود تا مانتويش را تنش كند که تلفن دوباره زنگ زد. مانتو به دست، تند دويد و گوشي را برداشت. صداي خرخرِ ضعيفي از تلفن شنيده ميشد. گوشي را دو دستي گرفت و بلند گفت: رضا، رضا، كجايي؟... صدات نمياد!...
دوباره گوشي را گذاشت و همانطور كه به طرفِ در ميرفت مانتو را تنش كرد. دكمهها را بسته نبسته همانجا روي زمين نشست و بيآنكه بندِ كفشها را باز كند يكي يكي پايش كرد.
- كجا داري ميري؟
سر بلند كرد و مادرش را ديد. گفت: كار دارم.
بلند شد و جلو آينة قدي ايستاد. كمي چرخيد و خودش را برانداز كرد. مادر گفت: كي بود زنگ زد؟
ماتيكش را از كيفش در آورد و رو به آينه كمي خم شد. گفت: دوستم بود.
با دو حركت، ماتيك صورتي را روي لبهايش ماليد. مادر گفت: كدوم دوستت؟
لبهايش را تو داد و چند بار روي هم ماليد. خواست از جلو مادرش رد شود كه مادر بازويش را گرفت: رضا بود؟
دستش را كشيد و گفت: ولم كن. عجله دارم.
مادر گفت: ميگم كي بود؟
گفت: آره رضا بود. خوب شد؟
و رفت طرفِ در. مادر لبة آستينش را مشت كرد: مگه نگفتم ديگه سراغِ اونها نرو؟
شانهاش را كمي كج كرد و بندِ كيف از روي شانهاش رها شد. گفت: بذار برم!
مادر گفت: راديو گفت خيابونها باز شلوغه.
صدايش ميلرزيد. گفت: خودم ميدونم.
خواست دوباره به طرفِ در برود كه مادر به يك حركت نگهش داشت.
تكيه داد به ديوار و سرش را بالا گرفت: ميگي چي؟
مادر گفت: ميگم نرو. خطر داره.
گفت: خب، بعدش؟
مادر چشمهايش را تنگ كرد: ميخواي چيرو ثابت كني؟
چيزي نگفت. همانطور به سقف خيره ماند.
- مي خواي بگي چي؟ که خيلي قهرماني؟
نيمة صورت مادرش را توي آينه ديد. گفت: دوباره شروع نکن مامان.
مادر گفت: فكر ميكني اون كم از اين كارها ميكرد؟
پوزخند زد: تورو خدا بس کن مامان.
مادر گفت: تو هنوز بچه اي. نمي فهمي. حاليت نيست.
با چهار انگشتش به خودش اشاره کرد: من نوزده سال مه. هر کاري هم دلم بخواد ميکنم.
مادر رفت جلو در: من اجازه نمي دم از اين در بري بيرون.
داد زد: واسه چي؟
مادر گفت: واسه اينکه نمي خوام بيام بيمارستان ملاقاتت.
گفت: من مي رم. به شما هم هيچ ربطي نداره.
مادر گفت: به من ربط داره.
گفت: مي گي چي؟ بمونم کنجِ خونه تا بقيه بگن اين هم مثل باباش ترسو بود؟
مادر با پشت دست زد روي صورتش: بارِ آخرت باشه اين کلمه از دهنت مياد بيرون.
صورتش را با كفِ دست نگه داشت و سرش را پايين انداخت تا مادر اشكهايش را نبيند. تا به طرفِ در چرخيد، مادر با دست در را نگه داشت. لحظهاي مكث كرد و بعد تند به سمت اتاقش رفت و در را محكم بست.
خودش را با صورت روي تخت انداخت و صداي گريهاش در نرميِ بالش خفه شد. خسته و بيرمق مدتي به همان حالت ماند تا هقهقاش تمام شد. حس کرد تمامِ بالش از اشک هايش خيس شده. سردش شد. همانطور كه دمر افتاده بود با نوكِ پاها يكي يكي كفشها را از پايش كَند و انداخت پايين تخت. لحظهاي بعد صداي آرامِ باز شدنِ درِ اتاق را شنيد. نور كمي به داخل تابيد و دوباره تاريك شد.
سنگيني مادرش را روي لبة تخت حس كرد. دست مادر موهايش را نوازش كرد...
- از زندان كه آزاد شد، همه گفتن بريده!... گفتن حتماً يكيرو لو داده.
دختر همانطور بيحركت ماند.
- يكي دو ماهِ اول، همهش تو خودش بود. حرف نميزد. نه دلش ميخواست جايي بره، نه كسي بياد خونهمون... همه ش دوست داشت تنها باشه.
دختر باز چيزي نگفت.
- اون موقعها هر جا كه ميرفت من هم گاهی باهاش ميرفتم. يه بار از بيرون زنگ زد. صداش خوب نمياومد. نفهميدم چي ميگه. نگران شدم. رفتم سمتِ دانشگاه. ديدم شلوغه. لابهلاي جمعيت ميگشتم دنبالش. نبود. يكي داشت سخنراني ميكرد. هر كاري كردم نتونستم ببينمش. يكهو گاز اشكآور زدن. جمعيت از ترسشون همديگهرو هل ميدادن. يكهو ديدم يه جوون از لاي جمعيت پريد بيرون! يه دستمال سفيد گرفته بود جلو دهنش. پريد بيرون و فشنگِ اشك آور رو برداشت و پرت كرد سمت ديگه!... اول نشناختمش. يعني شك كردم كه خودشه يا نه. صورتشو نميديدم. اون هم منو نديد. اومد كه رد بشه، با هم شونه به شونه شديم...
دختر نفس در سينهاش حبس شده بود.
- شب كه بهش گفتم، باورش نشد. گفتم از كنار من رد شدي! گفت مگه ميشه؟! آخه پس چطور نديدمت؟!
دختر نفسش را بيرون داد و سرش را كمي چرخاند. مادر دوباره دستش را روي موهايش گذاشت.
- زندان كه بود، ماهي يه دفعه يا اگه ميذاشتن هر دو هفته يه بار، ميرفتم ملاقاتش. هميشه ازم ميپرسيد بيرون چه خبره؟ من هم واقعيترو بهش ميگفتم. ميگفتم تا بدونه. اون موقع هم مثل همين حالا، مردم يا توي رستورانها بودند يا توي لباسفروشيها، يا اينكه جلوي سينماها صف كشيده بودن!... چي بايد بهش ميگفتم؟
دختر چند بار صورتش را به بالش فشار داد تا خارش بينياش كم شود.
- يه بار كه رفته بودم ديدنش، ديدم تمام صورتش ورم كرده. لبش هم تركيده بود. گفتم چي شده محمود؟! گفت هيچي، چيزي نيست. خودت خوبي؟ بعد سراغِ تو رو گرفت. گفتم تا غافل ميشم يكي از كتابهاترو برميداره و خط خطي ميكنه. نيشخند كه زد ديدم يكي از دندونهاش شكسته! زده بودنش... بد جوري زده بودنش...
دختر احساس كرد بالشِ زير سرش خيس شده. سرش را كمي بالا آورد. مادر دستش را روي بالش كشيد. گفت: تو خون دماغ شدهي!
و تند از جايش بلند شد و برق را روشن كرد. دختر وحشتزده نيمخيز شد و ديد كه تمام بالش و ملافهها خوني است. از نوكِ بينياش خون ميچكيد و كفِ دستش قرمز ميشد. مادر گفت: سرترو بگير بالا.
و چنگ انداخت و ملافـه را از روي تخت كشيد و مچـاله كرد و گرفت جلوي بينياش. بعد با گوشة ملافه، بينياش را فشار داد و گفت: همينطور نگهش دار.
ملافههاي ديگر را که خوني بود روي هم پيچيد و گذاشت گوشه تخت. بعد بالش را پشت و رو كرد و گفت: دراز بكش. رو به بالا.
و بالش را گذاشت زير گردنش تا خون بند بيايد.
برق را كه خاموش كرد اتاق دوباره تاريك شد.
- ديگه ذله شده بودم از حرفهاشون. مدام ميگفتن چي شده كه آزادش كردهن؟ ميگفتن حتماً بريده! هر جا هم كه ميديدنش ازش دوري ميكردن. چهار ماه بعد، يكي ديگه از همقطارهاشون هم آزاد شد. صداش ميزدن مهندس.
مادر كمي روي تخت جا به جا شد.
- يه بار جلو شومينه نشسته بوديم. داشت يه كتابيرو ورق ميزد. گفتم راستي از مهندس چه خبر؟ يه نگاهي تو صورتم انداخت و سرشرو آورد پايين. نورِ آتيش يه طرفِ صورتشرو سرخ كرده بود. انگار كه صورتش گر گرفته باشه. يواش گفت: غرق شد، توي دريا. گفتم: كِي؟! گفت: پارسال. گفتم: خودكشي كرد يعني؟! هيچي نگفت. بلند شد و رفت سمت پنجره. دوباره كه نشست، ديدم چشمهاش برق ميزنه. گفتم: كسيرو لو داده بود؟ گفت: نه. فكر نميكنم.
دختر آرام پرسيد: بابا... واقعاً... مريض بود؟
مادر آهي كشيد و گفت: وسطهاي شب خون دماغ ميشد. صبح كه پا ميشدم ميديدم بالشش خونييه! اول فكر ميكردم به خاطرِ گرماست. بعد كه ديدم ادامه داره، رفتيم دكتر. گفت عوارض همونجاست. خبر داشت. از دوستاش بود. رگِ بينيشو بايد ميسوزوندن. ديگه شبها حواسم بهش بود. توي تاريكي بوي خونرو ميشه حس كرد. مثل الان. دستمرو ميكشيدم روي بالش، گرماي خونرو نوكِ انگشتهام حس ميكردم. سريع بيدارش ميكردم. هميشه با وحشت از خواب ميپريد... ديگه هميشه يه كيسه يخ ميذاشتم بالا سرش...
مادر دوباره آه كشيد: به يه سال نكشيد.
دختر كمي چرخيد و در تاريكي اتاق، هلالِ صورت مادرش را ديد كه به ديوارِ روبرو نگاه ميكرد. مادر سكوت كرده بود و ديگر چيزي نميگفت.
گفت: چرا اينقدر زود آزاد شد؟
مادر گفت: پنج سال زود بود؟!
گفت: واسه چي آزادش کردن؟
مادر گفت: واسه اينکه مريض بود.
و بغضش گرفت: واسه اينکه ديگه طاقتِ زندان رو نداشت.
دختر غمگين گفت: كاش توي زندان ميمرد!
مادر گفت: اگه توي زندان هم ميمرد، چه فرقي ميكرد؟
گفت: اونوقت ديگه اين همه حرف پشت سرش نبود. كاش اصلاً آزادش نميكردن. كاش اعدام شده بود!
مادر گفت: اون براي زندان ساخته نشده بود. نميدونم اين پنج سال هم چه جوري طاقت آورد!
با پشت دست اشكهايش را پاك كرد: ميگفت من داشتم زير كتك ميمردم!
دختر آرام گفت: بايد مثل بقيه تحمل ميكرد.
مادر گفت: چرا؟ براي چي؟
گفت: براي اينكه فرقش با اونهاي ديگهاي كه واقعاً بريده بودن، معلوم بشه.
مادر گفت: چه فرقي؟ فرقي نيست. مگه تحمل كتكرو داشتن... اصلاً... آدمها از پوست و گوشت درست شدهن... دردرو حس ميكنن. آخه... سنگ كه نيستن.
گفت: نه، هيچ كس سنگ نيست. اما بعضي موقعها لازمه كه آدم مثل سنگ باشه.
مادر داد زد: آخه كجاي اين خوبه؟ يه آدمي مثل حيوون كتك بخوره اما دم نزنه؟! آره؟ شما همين رو مي خواين؟
تلفن زنگ زد. مادر سكوت كرد و دختر لحظهاي بيحركت ماند. صداي زنگ تلفن چند بار پيچيد و بعد خاموش شد.
مادر آهي كشيد و با دست به بيرون اشاره كرد: بلند شو! مگه صداشونو نشنيدي؟ بلند شو برو! منتظرتن.
مادر آرام بلند شد و به سمتِ در رفت. لحظهاي جلو در ايستاد: اما يادت باشه، پدرت ترسو نبود!... تنها فرقش با بقيه اين بود كه تحملِ زندان رو نداشت.
در را باز كرد و بيرون رفت. در تا نيمه باز ماند و دختر از لاي در به نوري كه از بيرون ميآمد خيره شد.
*
دختر پلكهايش را آرام باز ميكند. سفيدي اطراف، چشمهايش را ميزند. دوباره چشمها را ميبندد. اين بار پلكها را تنگتر ميكند و خطي باريك و سرخ را ميبيند كه بالاي سرش معلق مانده... ردِ سرخي را با چشمِ نيمه بازش دنبال ميكند كه تا نزديكيهاي دستش امتداد دارد. ميخواهد سرش را بلند كند اما دردي را پشتِ سرش حس ميكند. يادش ميآيد كه در طولِ راه فقط صداي آژير آمبولانس بود كه در گوشش ميپيچيد.
آهسته سر ميچرخاند و به سمت در خيره ميشود. مردي را ميبيند كه پشت به او به چارچوبِ در تكيه داده و به راهرو نگاه ميكند.
حسين مرتضاييان آبكنار
بهار ۱۳۷۹
--------------------------------------
داستان کوتاه کاش اعدام شده بود با صداي شهاب عمو را مي توانيد از پيوست دانلود نماييد.