بعد از فوت گلشيري هيچ خاطرهاي دردناكتر از آني نبود كه منيرو روانيپور سرِ مزارش گفت. منيرو ضجه ميزد واقعاً. ميخواست به شيوه جنوبيها براش عزاداري كند. اما با همين خاطرهاي كه ازش گفت بغضِ همه را تركاند. گفت يك روز رفتم خانه گلشيري تا براش داستان بخوانم. ديدم صاحب خانه جوابش كرده و اثاثيهاش توي حياط است. گفتم استاد داستان دارم. نشست روي همان اثاثش و گفت بخوان !
تصورش را بكنيد نويسندهاي در سطح او، كه دارد به سن پنجاه ميرسد و اين همه كارِ درخشان كرده براي ادبياتِ اينجا، آنوقت... آن هم زماني كه هر هنرمندِ درجه چندم، از نقاش و فيلمساز و بازيگر و دلقكهاي تلويزيون و سينما گرفته تا اين انكرالاصواتهايي كه مدام اثر بيرون ميدهند، مزدي خيلي بيشتر از آنچه كه لايقش هستند ميگيرند، بي آنكه چيزي به اين فرهنگ اضافه كنند. اضافه كه نه، تازه بايد يكي بعد از آنها بيايد و اين فضلهها را پاك كند.
چه ميشود گفت ؟ انگار فقط بايد داد زد. وقتي فكر ميكنم آدمي به اين نازنيني بود كه ميشد هم دوستش داشت و هم ازش چيزها ياد گرفت، افسوس ميخورم كه چرا گشايشي برايش نبود تا بتواند راحتتر زندگي كند تا راحتتر بتواند بنويسد. كسي كه لايقِ بيشتر از اينها بود.
گلشيري اولين توصيهاي كه به ما ميكرد اين بود كه كتاب را با سرمايه خودمان چاپ نكنيم. صبر كنيم ناشري پيدا بشود تا سرمايه گذاري كند. همين او بود كه با ناشر فرهيختهاي مثل حسينخاني ( مدير نشر آگه ) صحبت كرد تا كتابهاي سريِ شهرزاد را در آورَد و او هم با وجود همه مشكلاتي كه داشت، با بزرگواري پذيرفت.
گلشيري پشت جلد همين كتابها اينطور نوشته :... چه روزگاري است ! من البته كتاب اولم را با پول معلمي در آوردم و خودم هم به كتابفروشيها دادم كه پولش هم هيچ گاه برنگشت. ولي امروز هيچ معلمي نميتواند چنين كند. پس انگار نويسندهاي ميتواند صاحب كتاب اول باشد كه يا ارث و ميراثي داشته باشد يا اول رفته باشد به كسب حتماً حلال (... ) چه پلشت روزگاري ! خوب، اينها بود تا اتفاق افتاد تا دوست به ساليانم در ادامه سخني رخصت داد تا سلسلهاي از كتابهاي جوانترها چاپ كنيم...
گلشيري زمان طولانياي از معلمي و استادي و چاپ دوباره كتابهايش محروم بود. دورهاي كه هر هنرمندنماي غيرِ روشنفكري هنوز با يك كار ساده و بيارزش منزلتي بين عوام پيدا ميكند و به نوايي ميرسد. يا آن ناشران و مجلات ادبياي كه از قبل همين نويسندهها كه برايشان مينويسند، چاق و چاقتر ميشوند.
اين حكايت دردِ يك نسل نيست. انگار تا بوده همينطور بوده و انگار قرار است همينطور هم بماند. اگر قدرِ آدمهايي مثل گلشيري را ميدانستند كه الان به اين مصيبت دچار نبوديم.
حالا شوخي است اگر در مقايسه با شرايطِ او بخواهم از موقعيت فعلي خودم چيزي بگويم و مثلاً بنالم از اين كه براي گذران و اموراتم در شركتي كار ميكنم يا براي تلويزيون مينويسم و امكان گزينش ندارم... و مثلاً دارم ميسوزم از اشتياق اينكه روز يا هفتهاي بتوانم مجالي پيدا كنم تا بتوانم داستانهاي نيمهام را تمام كنم يا آن كار تحقيقيام را به سامان برسانم. شوخي است اگر گله كنم كه چرا... بگذريم.
يكروز ازم پرسيد چرا گرفتهاي. گفتم چيزي نيست دنبال خانه ميگردم. گفت چرا ؟ گفتم صاحب خانه گفتـه
بايد پيشپولِ خانه را زياد كنم. چيزي نگفت. اما همان شبش زنگ زد و گفت پولي را كنار گذاشتهام فردا بيا از فرزانه بگير. گفتم نه، خانه ديگري با همين شرايط پيدا كردهايم. گفت اگر به خاطر پولش است كه ميخواهي اسبابكشي كني، نكن. پول هست. بيا بگير. خودت را هم لوس نكن !... فهميدم تمامِ آن روز دغدغهاش همين بوده كه مشكلِ مرا چطور حل كند.
ياد آوري اين خاطرات درد دارد. هم درد دارد و هم التيامِ زخمهاي اين روزهاست. مطمئنم به سراغ هر كس ديگري كه برويد خاطرهاي مشابه همين برايتان دارد. ميگوييد نه، برويد سراغ روبين، بايرام، تقوي، اسدي و خيلي كسان ديگر. ازشان بپرسيد تا ببينيد چه ميگويند.
به خدا دريغ از گلشيري.
حسين مرتضائيان آبكنار
۱۸/ آبان / ۱۳۸۰